داشتم قفسه های کتابو نگاه می کردم که چشمم افتاد به یه کتاب که یه طرفش جلد نداره بعد نگاه کردم  دیدم اون طرفش هم جلدش کنده شده ، واسه همین منو جذب کرد ببینم چه کتابیه(کلا خونه جالبی داریم به هر جاش دست میزنم یه عتیقه پیدا میشه!)

روش نوشته بود «بوی بهار میدهد»ِ مهدی سهیلی  خواستم چند تا دوبیتی از توش بنویسم:


قاب عکس!

دلم را از غمت بی تاب کردم

شبم را با رخت مهتاب کردم

به حال گریه عکست را به شب ها

میان اشک چشمم قاب کردم!


کجا...؟

چرا امروز و فردا می کنی تو؟

نمی دانی چه با ما می کنی تو

چو من دلداده ی از جان گذشته

کجا در شهر پیدا می کنی تو؟!


مثل همیشه!

به خوابم دیشب آوای تو آمد

خیالت بود و بر جای تو آمد

به روی برگ ها مثل همیشه

صدای خِش خِشِ پای تو آمد (خرداد 1365)


قاصد!

بهار آمد،ز شاخه غنچه سرزد

کبوتر آمد و در خانه پر زد

به یاد نامه معشوق بودم

که قاصد آمد و آهسته در زد!


آب شد!

یاد تو کردم شبی،مهتاب شد

با خیالت، دیده ام در خواب شد

بوسه ها در خواب بر چشمم زدی

گریه کردم،بوسه هایت آب شد!


و اینم آخریش:


ارزش دانش!

گوهر هر قوم،به دانشوریست

اف به سفیهی که،ز «دانش» بریست

خوشه ببخشا اگرت خرمنست

ارزش دانش به پراکندنست




(یه Icon که یه زمانی برای یه چیزی درست  کردم ولی نه اون چیزه چیزی شد نه این!)


پ.ن.:تازگیا سیستم خوابم رویایی شده،قبل از این 10 تا 11 می خوابیدم 5 تا 6 بیدار میشدم،اما حالا تا 12 بیدارم بعد 3.5 بیدار میشم تا 6 بیدارم بعد از این که 6 میشه دوباره می گیرم می خوابم!